روزی روزگاری در شهر دور چوپانی زندگی میکرد که بسیار فقیر بود و تنها از راه رعیت گری پول در می اورد وگذران زندگی را تحمل میکرد .این چوپان فقیر { اسماعیل } نام داشت وان روستا {دشت اباد } نام داشت .چوپان پسری داشت بنام {احمد}. که احمد قصه ی ما بسیار خشن بود این احمد خان در روستا می گشت و را مردم ازار میداد یا به ول خودمان گیر میداد در یکی از همین روزها سلطان منطقه جارچی ها را به سراسر منطقه فرستاد تا برای یافتن بهترین جنگجو و بهترین مزدور منطقه جار بزنند وجوانان را به مسابقه ای بزرگ وماموریتی عظیم دعوت کنند .
احمد هم مثل بقیه ی جوانان به مسابقه ی بزرگ در روز تعین شده رفت.
در انجا از همه ی انواع غذا ها/زنان ومردان ثروتمند/زیبا وشهر نشین یافت میشد .
احمد که تا به حال در روستای دشت اباد از این قبیله افراد و اشیا و غذا های خوش مزه وبهترین ندیده بود حیرت زده وسخت گرفتار زرق وبرق این سبک زندگی شده بود.
{روز مسابقه}
در روز مسابقه همه ی مردم شهر به دیدن مبارزان وجنگجویان امده بودند از هر قبیله و روستا جنگجو / مزدور/ مبارز /لات و....... حظور داشتند .
مردانی که اگر به سنگ کوه ها حمله می بردند کوه از هم فرو میپاشید .
با صورت هایی خشمگین وهیجان انگیز . احمد هم که تا ان روز فکر میکرد لات ترین و قوی ترین مرد روی زمین است موشی اب کشیده و بت زده گشته بود .
خلاصه این موش اب کشیده در اولین مبارزه قدم گذاشت.{رستم خان}از زور خانه ی پهلوان {سهراب}امده بود و هل من مبازره می خواند .
ومشت به سینه می کوبید و مثل شیر ژیان نعره بر می اورد احمد که رنگش زرد شده بود وسپس پریده بود وازره ی سنگین وسپر اهنین و شمشیر فولادی به ارصه ی مبارزه گذاشت و
با صدای نازک اره ی جیغی کشید .وهمه به جای تشویق به او خندیدند .مبارزه شروع شد و ابتدا سخت احمد و رستم گل اویز شدند وسپر وشمشیر را در مرحله ی اول توافقا کنار گذاشتند راند
اول که کشتی بود چند بار رستم احمد را در هوا دور سرش چرخاند و به زمین کوبید . احمد که اش ولاش شده بود خسته وتنها برای استراحت بعد از نیمه ی اول به رخت کن رفت .
ادامه ی داستان در هفته های بعد .......
عناوین یادداشتهای وبلاگ